M | F | S

My Favorite Stuff

M | F | S

My Favorite Stuff

سفر؛ رفتن یا نرفتن؛ ضروری بودن یا نبودن!

آیا سفر یک چیز ضروری برای ما انسان هاست؟!


سوالی که این روزا بارها و بارها توی ذهنم سعی میکنم جوابی براش پیدا کنم، اینه که ما چقدر نیاز به سفر داریم و آیا حتی کسانی که همچین میلی به سفر ندارن و یا صرفا تو فضای مجازی با دیدن سفر دیگران، هوس سفر به سرشون میزنه و فکر میکنن میتونن از یک سفر لذت ببرن هم میتونن از رفتن به سفر لذت ببرن یا نه.


فکر کنم الان نزدیک به دو سال میشه که هیچ سفر دور و درازی نرفتم. بجز اینکه چند ماه اخیر هر دو هفته یک بار مسیر ۴-۵ ساعته کنگان به شیراز رو برای رفتن به کلاس ساکسیفون طی کردم. گرچه سفر یک روزه ست ولی من از جاده و موزیک و اطراق های بین راهی لذت می برم. استرس شهر شلوغ اذیتم می‌کنه و تا عصر دلم میخواد فورا برگردم به محیط و اتاق و خونه خودم و ریلکس کنم. 


تو سفرهای طولانی تر همه چیز بستگی به همراه و شکل سفر داره. مثلا من اگه با هواپیما به مشهد برم، آرامش بیشتری دارم تا اینکه بخوام با اتوبوس به اردبیل برم و روزانه چندین ساعت توی اتوبوس بشینم و از این پهلو به اون پهلو بشم و سرعت کم اتوبوس رو تحمل کنم. 


دیروز فکرم در نهایت به این نتیجه ختم شد که نه، من خیلی مثل دیگران به سفر نیاز ندارم. البته دیدن مناظر طبیعی، جنگل ها و دریاچه ها و جاهای دیدنی برام یه چیز خواستنیه و واقعا دوست دارم محیط هایی که تا بحال ندیدم رو ببینم ولی درنهایت، آرامش و خلوتی که تو خونه خودم دارم رو به اون تجربه ترجیح میدم. شاید بخاطر درون گرا بودنمه و یا شاید بخاطر اینکه ذاتا انسان منفی بافی هستم و شاید ترس از لذت نبردن از سفر و حسرت وقت از دست رفته. مثلا شاید سه روز تعطیلی رسمی رو توی تقویم داشته باشیم و من این سه روز رو بزنم به جاده و بعد که لذتی نبردم، بهش فکر میکنم که چرا سه روز توی خونه نموندم و از فضای ریلکس کننده خونه خودم لذت نبردم. و حالا باید برگردم سر کار و دوباره منتظر یه تعطیلی باشم که معلوم نیست کی از راه برسه.


بهرحال فکر میکنم اگه در آینده تکنولوژی رفت و آمد یک سفر رو آسان تر کنه، بیشتر به سفر رفتن متمایل بشم ولی در حال حاضر ترجیح میدم تو خونه بمونم و از تنقلات، تقریحات، گوشه دنج همیشگیم و آرامش روانی که میتونم اینجا داشته باشم لذت ببرم.


فضای مجازی تاثیر عمیقی روی فکر دیگران درباره سفر داشته. دیدن دوستانی که مدام به کوهنوردی میرن، دوستانی که مدام تو جاده هستن و دوستانی که همش درحال سفر کردن هستن، باعث میشه که شما هم ناخودآگاه نه از سر حسودی، بلکه از سر این حس که شاید دارید چیزی رو از دست میدید، به مقوله سفر فکر کنید.


این فکر همچنان واسم در حال توسعه ست و قطعی نشده، بهرحال دلم خواست یکی از افکار خودم رو که این روزها درگیرش هستم بنویسم. 

Mad Times

یا حداقل چنین حسی داره. لحظات غریبی که باهاشون احساس راحتی می کنم و با اینکه منتظر اتفاقاتی متفاوت درون زندگیم هستم، انگار بخشی از وجودم می خواد همین شرایط رو نگه داره و نذاره چیزی عوض بشه. اینکه خواه ناخواه این شرایط عوض میشه چیزی مبرهنه ولی حالا تا هستیم از شرایط فعلی لذت ... لذت که نه، با شرایط فعلی می گذرونیم و وقتی شرایط عوض شد،‌ به خوب و بد اون تغییر نگاه می کنم و می بینم باب میلم هست یا نه.


امیدوارم دلم برای برهه فعلی که آنچنان چالش برانگیز نیست تنگ نشه.


روی هم رفته غرق در ترجمه و کار روزمره هستم و یکی پس از دیگری پروژه ها رو تموم می کنم. کمی هم که تنش روی فضای کاریم سایه افکنده که دارم باهاش دست و پنجه نرم می کنم. اما چیزی که درباره اش مطمئنم که این سایه به بلوغ فکری من به عنوان یک انسان کمک وافری می کنه. بالاخره می تونم بهتر با احساساتی بودن خودم کنار بیام و کمتر دل به دلسوزی برای دیگران بدم. این چیزی بوده که همیشه دنبالش بودم؛ اینکه هی با دیدن هر کسی و بدبختی هاش دلم فرو نریزه. چون واقعاً ... بدبختی توی این دنیا کم نیست و تمام نشدنیه و من نمی تونم تمام عمرم رو با دل سوزوندن واسه موجودات دوپای اطرافم بگذرونم.


هر کس تصمیماتی می گیره و عواقبی از اون تصمیمات عایدش میشه. پدر و مادری که بچه ای رو بدون فکر به دنیا میارن، عواقب خرج و مخارج هولناک اون بچه رو باید به جون بخرن و این صرفاً یک مثال ساده ست. من هم باید مراقب باشم تا این برهه احساسی و روانی رو به خوبی پشت سر بذارم و با کمترین آسیب‌ (!) بیرون بیام.


به فکر یک سفر کوتاه تهران برای دیدن علی هستم. تا ببینم چی پیش میاد. اگه بشه که تنوع روحیه خوبی میشه. حتی لم دادن توی اتاق مسافرخونه تک و تنها آرامش خوبی واسم داره. دور از هرگونه مسائل کاری و روانی و عاطفی. فقط خودم و یه تخت دو نفره ... هه هه. و پیاده روی ... آخ که چقدر من پیاده روی کنم. خسته نمیشم. شاید ده سال دیگه قدرت اینهمه پیاده روی رو نداشته باشم ولی در حال حاضر نمی بینم از پیاده روی خسته بشم. ایندفعه می خوام یه سری جای جدید هم برم ... اگه شد.


حالا تا به اون برهه برسم.


کلنجاری با استیصال درون

آلبوم Black Sarabande از Robert Haigh رو دارم برای اولین بار گوش میدم. ثانیه های ابتدایی به نظر نوازش وار می رسند و این ناخودآگاه دست من رو به سمت دانلود کل آلبوم حرکت می ده.


گوش سپردن آنلاین به این آلبوم


و اما درباره خودم ...

مدتی گذشت؛ می دونستم قراره بیشتر و بیشتر صبور باشم و بخاطر همین بود که از انتظار حرف هایی زدم. نمیگم سخت ترین بخش ماجرا این صبوری خواهد بود ولی در جای خودش شمردن ثانیه های متوالی کار طاقت فرساییه. اما حالا دیگه من به عمق این صبوری یورش بردم، درون دره های اون معلقم و هرچقدر هم که نخوام اون رو داشته باشم و بخوام صبر به پایان برسه ولی خواه ناخواه سدیه که پیش روی من فولاد شده و من رو برای لحظاتی کش دار متوقف می کنه.


حرف زدن از عجز و ناتوانی یا استیصال می تونه گاهی چیزی خوب تلقی بشه؛ احساس کردنش نه! ولی حرف زدن ازش شاید. اینکه شما به درجه ای از خودآگاهی برسید که استیصال خودتون رو بفهمید از شدت استیصال حاکم بر روح کم می کنه. اگه به جایی برسید که بتونید با خودتون بگید، درسته که من الان با استیصالی دراز مواجه هستم ولی در پس این استیصال ممکنه آرامش روانی چندین برابر طولانی تر و بهتری نهفته باشه اون موقع به جایی دلخواه رسیدید. یا اینکه بگید شاید حالا عاجز شده باشم ولی در ادامه وضعیت بهتر خواهد شد.


پیشنهاد من، تجربه شخصی من این رو میگه که این احساس زمخت رو میشه با حرف زدن با دیگران کمی التیام بخشید و هرچند شاید دیگران در نگاه اول صرفاً افرادی باشند که با کلماتی شعاری به پیش میان و از شدن ها و توانستن ها سخن میگن ولی همینکه شما خودتون رو تخلیه کنید برای لحظاتی هم که شده آرامش رو بهتون برمی گردونه. یعنی اصل بر این نیست که کلمات طرف مقابل رو بشنوید؛ بلکه بر اینه که شما حرف بزنید و احساسات خودتون رو بروز بدید. قفل کردن و فرو بردن کلمات در عمق وجودتون فقط به اون حال پر از استیصال شدت میده و این، سلامت روانی رو بیشتر از قبل به خطر می ندازه.


تجربیات گذشته در موارد مشابه ای که این عجز رو بوجود آورده هم می تونن روی بهتر مواجه شدن با موضوع اثرگذار باشند. مثلاً شما قبلاً با موقعیتی روبرو شدید که شما رو بیش از حد انتظارتون عاجز کرده و حالا پس از گذشت مدتی دوباره با شرایطی روبرو میشید که همون عجز رو نمایان می کنه؛ و حتی شاید لایه هایی از عمیق تر بودن این ماجرای جدید بهتون نشون میده و شما می مونید و اینکه می خواید با این احساسات درهم و پر از آشوب چه کاری انجام بدید.


نمی دونم. از طرفی این روزها روزهایی بوده که واقعاً خوشحال بودم. همیشه به اینکه آیا من انسانی هستم که خوشحال بودن رو بلده یا نه شک داشتم و نه اینکه با دیدن خوشحالی دیگران غبطه بخورم ... نه. ولی در هضم عبارت شادی در درون خودم ضعف هایی می دیدم. آرامش بله ولی شاد بودن ... به نظرم غیرضروری میرسید ولی شاید اگر من انسان آرامش گرایی هستم باید بپذیرم که شاد بودن درجه دیگری از آرامش رو به درونم تزریق می کنه و شاید تا وقتی که نتونستم به معنای واقعی کلمه شاد بودن رو تجربه کنم نفهمم که اون درجه از آرامش روان چه تعریفی و چه احساسی داره.


همین. مثل همیشه کمی مبهم بود ولی نیاز بود این افکارم رو جایی بیرون بریزم.

خوشحال بودن می تونه کلیشه ای باشه

همزمان به باخ و نداهای درونم گوش میدم. این قطعه از باخ همراه با آوازی هستش که از «آرامش مقدس» و «زندگی برگرفته شده از مرگ» و «آینه ای خرد شده که تو را به تمسخر گرفته» سخن میگه.حس و حالی دل انگیز و نازنین درون قطعه نهفته ست و در نهایت این آواز با چنین کلماتی به پایان میرسه :


Welcome my redemption
For I am joy, I am Death

رستگاری مرا بپذیر

چرا که من سرور هستم، چرا که من مرگم


زیبایی قطعه به کنار، این لحظات احساس وهم برانگیزی در من بوجود میاره که با حس و حالی فعلی خودم تناسخی نداره ولی قطعاً به سادگی پذیرای وجودش هستم. همیشه فکر می کردم اگر زمانی به احساسی پر از خوشحالی و شوق و شعف برسم و این احساس تا مدت زیادی ادامه پیدا کنه دیگه کمتر می تونم بلوغ یک احساس تلخ رو به خاطر بیارم و یا از اتفاقات تلخ زندگی درس بگیرم. شاید فکری بچگانه بوده و زیاد به پردازش درست این تفکر و شکل دادن به اون اندیشه ای نکردم ولی در حالت فعلی و زمانی که خودم رو خوشحال می بینم، همچنان یارای پذیرفتن این قطعه رو در خودم می بینم. و شاید پذیرفتن درس از احساسات تلخ زیاد ربطی به خوشحال یا ناخوشحال بودن آدمی نداره. و حتی برعکس، شاید در حالت تلخ، انسان درس نه چندان مفیدی از رخداد موردنظر بگیره.


اما هرچه که هست، تمایل من رو برای بیشتر غرق شدن در نداهای فعلیِ درونم بوجود میاره. نداهایی که این روزها من رو دربرگرفتند و از داشتنشون لذت می برم. خودم از جمله کسانی هستم که از خوندن متن های خوشحال دوری می کنم. نه اینکه نخوام با خوندن چیزی سرحال کننده خوشحال بشم، نه. ولی همیشه احساس کردم که متن های خوشحال کننده کلیشه خاصی درون خودشون دارند و کیه که بخواد کلیشه ای باشه؟ در صورتی که متن های تلخ و تاریک چالش بزرگتری برای احساسات آدمی ان و با سهمگین بودنشون می تونن فوران بهتری در درون من داشته باشند. نقطه! خیلی خب! تا بحال اینطور فکر می کردم. باشه؟ ولی خب ...


از نقض کردن حرف خودم خرسند و ناخرسندم ولی تازگیا احساس می کنم شاید بزودی با احساس شاد و دل انگیزی روبرو بشم که این تئوری رو از بین ببره؛ به من بفهمونه که یک احساس شادی بخش هم می تونه فوق العاده چالش برانگیز و خواستنی باشه. و این تازگی و این طراوت به درون من نور خاصی رو تزریق کرده که برای بدست آوردنش لحظه شماری کنم.


تیک تاک گویان به پیش میرم و دنیای پیرامون خودم رو شفاف تر می بینم.


پ ن : یکم قاطی پاتی حرف زدم و شاید واسه اینکه شما بفهمید من چی گفتم کدگشایی نیاز باشه ولی بذارید با دل خودم خوش باشم.

پ ن 2 : لینک دانلود قطعه ای که ازش حرف زدم :


Cantata #82, BWV 82, Ich Habe Genug - Ich Habe Genug