M | F | S

My Favorite Stuff

M | F | S

My Favorite Stuff

کلنجاری با استیصال درون

آلبوم Black Sarabande از Robert Haigh رو دارم برای اولین بار گوش میدم. ثانیه های ابتدایی به نظر نوازش وار می رسند و این ناخودآگاه دست من رو به سمت دانلود کل آلبوم حرکت می ده.


گوش سپردن آنلاین به این آلبوم


و اما درباره خودم ...

مدتی گذشت؛ می دونستم قراره بیشتر و بیشتر صبور باشم و بخاطر همین بود که از انتظار حرف هایی زدم. نمیگم سخت ترین بخش ماجرا این صبوری خواهد بود ولی در جای خودش شمردن ثانیه های متوالی کار طاقت فرساییه. اما حالا دیگه من به عمق این صبوری یورش بردم، درون دره های اون معلقم و هرچقدر هم که نخوام اون رو داشته باشم و بخوام صبر به پایان برسه ولی خواه ناخواه سدیه که پیش روی من فولاد شده و من رو برای لحظاتی کش دار متوقف می کنه.


حرف زدن از عجز و ناتوانی یا استیصال می تونه گاهی چیزی خوب تلقی بشه؛ احساس کردنش نه! ولی حرف زدن ازش شاید. اینکه شما به درجه ای از خودآگاهی برسید که استیصال خودتون رو بفهمید از شدت استیصال حاکم بر روح کم می کنه. اگه به جایی برسید که بتونید با خودتون بگید، درسته که من الان با استیصالی دراز مواجه هستم ولی در پس این استیصال ممکنه آرامش روانی چندین برابر طولانی تر و بهتری نهفته باشه اون موقع به جایی دلخواه رسیدید. یا اینکه بگید شاید حالا عاجز شده باشم ولی در ادامه وضعیت بهتر خواهد شد.


پیشنهاد من، تجربه شخصی من این رو میگه که این احساس زمخت رو میشه با حرف زدن با دیگران کمی التیام بخشید و هرچند شاید دیگران در نگاه اول صرفاً افرادی باشند که با کلماتی شعاری به پیش میان و از شدن ها و توانستن ها سخن میگن ولی همینکه شما خودتون رو تخلیه کنید برای لحظاتی هم که شده آرامش رو بهتون برمی گردونه. یعنی اصل بر این نیست که کلمات طرف مقابل رو بشنوید؛ بلکه بر اینه که شما حرف بزنید و احساسات خودتون رو بروز بدید. قفل کردن و فرو بردن کلمات در عمق وجودتون فقط به اون حال پر از استیصال شدت میده و این، سلامت روانی رو بیشتر از قبل به خطر می ندازه.


تجربیات گذشته در موارد مشابه ای که این عجز رو بوجود آورده هم می تونن روی بهتر مواجه شدن با موضوع اثرگذار باشند. مثلاً شما قبلاً با موقعیتی روبرو شدید که شما رو بیش از حد انتظارتون عاجز کرده و حالا پس از گذشت مدتی دوباره با شرایطی روبرو میشید که همون عجز رو نمایان می کنه؛ و حتی شاید لایه هایی از عمیق تر بودن این ماجرای جدید بهتون نشون میده و شما می مونید و اینکه می خواید با این احساسات درهم و پر از آشوب چه کاری انجام بدید.


نمی دونم. از طرفی این روزها روزهایی بوده که واقعاً خوشحال بودم. همیشه به اینکه آیا من انسانی هستم که خوشحال بودن رو بلده یا نه شک داشتم و نه اینکه با دیدن خوشحالی دیگران غبطه بخورم ... نه. ولی در هضم عبارت شادی در درون خودم ضعف هایی می دیدم. آرامش بله ولی شاد بودن ... به نظرم غیرضروری میرسید ولی شاید اگر من انسان آرامش گرایی هستم باید بپذیرم که شاد بودن درجه دیگری از آرامش رو به درونم تزریق می کنه و شاید تا وقتی که نتونستم به معنای واقعی کلمه شاد بودن رو تجربه کنم نفهمم که اون درجه از آرامش روان چه تعریفی و چه احساسی داره.


همین. مثل همیشه کمی مبهم بود ولی نیاز بود این افکارم رو جایی بیرون بریزم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد